کلینیک مشاوره و روانشناسی  شرق تهران(امین میرموسوی)77249607

کلینیک مشاوره و روانشناسی شرق تهران(امین میرموسوی)77249607

با مجوز از سازمان نظام روانشناسی و مشاوره- تحت مدیریت امین میرموسوی( روانشناس مناطق عملیاتی جنوب کشور-شرکت نفت) مشاوره آنلاین، تلفنی و حضوری، خدمات تخصصی زوج درمانی و مشاوره همسران
کلینیک مشاوره و روانشناسی  شرق تهران(امین میرموسوی)77249607

کلینیک مشاوره و روانشناسی شرق تهران(امین میرموسوی)77249607

با مجوز از سازمان نظام روانشناسی و مشاوره- تحت مدیریت امین میرموسوی( روانشناس مناطق عملیاتی جنوب کشور-شرکت نفت) مشاوره آنلاین، تلفنی و حضوری، خدمات تخصصی زوج درمانی و مشاوره همسران

به تو نشون میدم!

امین میرموسوی

مشاور و روانشناس

پروانه نظام روانشناسی:2208

به تو نشون میدم!

این یک داستان جالب و خواندنی است در مورد اینکه چطور به موفقیتهای خودمان نگاه می کنیم! و چرا و چگونه ترس از شکست و شرم درون ما شکل می گیرد؟

خیلی زود شروع شد، تا جایی که یادم می آید از نوجوانی، بله، درسته، از نوجوانی

مخالفت من با مادرم چون همیشه سعی داشت جوری که خودش می خواست من باشم

هم من و هم خواهر بزرگترم تحت کنترل مادر مان بودیم. به خصوص در سن کودکی؛ او آرزو داشت با تشویق ما به زندگی که خودش می خواست اوضاع را کنترل کند، با این کار شاید می خواست از بدبختی خودش فرار کند، از رویاهای تحقق نیافته، از حسرتها و ناکامی ها؛

تدریس در یک مدرسه ابتدایی ، کاری که مادرم انجام می داد و  بعدها خواهرم در انجام آن از او پیروی می کرد.

و در حالی که خواهرم همیشه به چیزی که مادرم برای او می خواست تن در می داد، من عکس این واکنش را داشتم یه جورایی کودک نافرمان بودم و البته اغلب با کنایه و زخم زبان از طرف مادر روبرو می شدم.

روزی به مادرم گفتم: " من هیچ وقت ازدواج نمی کنم." به جای آن، نویسنده می شوم."

البته، می توانستم هر دو کار را انجام دهم. اما در آن زمان، مجبور بودم بیش از حد قاطع و سرکش باشم.

او با پوزخندی گفت: " فقط  کسی این حرفت را نشنود! مردم فکر می کنند که دیوانه شدی ، نوشتن یک سرگرمی است برای یک همسر، یک مادرِ خانه دار اما نه یک حـرفه!"

 شاید این قسمت را واقع بینانه می گفت اما آنقدر دوست داشت مطابق میلش رفتار کنیم که نمی خواستم حتی بخش واقع بینانه کلامش را بشنوم.

به هر حال این برخورد مرا مصمم تر می کرد. دفترچه یادداشت خریدم، آن ها را با داستان پر کردم، سوژه هایی داشتم و برایشان می نوشتم و زیر تـشکم پنهان کردم تا هیچ کس درخششی که حس می کردم را خراب نکند. بعدها فهمیدم که همین جمله ام از روی ترس و عزت نفس پایین بود؛ چون تشویق نشده بودم.

بعدها بدون اینکه به کسی بگویم، شروع کردم به فرستادن داستان هایم برای مجلات وقتی آن ها پذیرفته نشدند، احساس کردم انگشت بزرگی به سمت من نشانه رفته است: تو نمی تونی... بدرد این کار نمی خوری....

اما من تسلیم نشدم. حتی در دانشگاه هم وقتی در کلاس نویسندگی، استاد مشهوری کارم را دید ولی آن را ضعیف ارزیابی کرد

دیگر دانشجویان کلاس که از واکنش استاد ناراحت شده بودند، به دفاع از من آمدند، اما تنها چیزی که مدام در ذهنم تکرار می شد حرف های استاد در ذهنم بود.

او به من گفت: " تو هیچ وقت از پسش بر نمی آیی، استعدادش رو نداری

به خوابگاهم برگشتم و هق هق گریه کردم، چند لحظه بعد خودم را جمع و جور کردم و نوشتم چون می خواستم به او نشان بدهم این طور که فکر می کند نیست.

چند سال بعد که اولین رمانم را منتشر کردم که یک رمان احساسی بود، یک نسخه از آن را برایش فرستادم، با یک یادداشت:

این اثر من است! تو در مورد من اشتباه می کردی!

اما یادداشتی برایم فرستاد و فقط گفت که چقدر خوشحال است و همیشه می داند که می توانم.

کلافه شدم! انگار یادش نبود که به من چه گفته بود!

متوجه شدم که چقدر طاقت‌فرسا بود، که پیروزی‌های من همیشه برای این بود که دیگران در مورد من چه فکر می‌کردند، چگونه آنها من را می‌دیدند، به جای اینکه من در مورد خودم چه احساس می‌کردم و چه می‌دیدم.

فکر می کردم باید خودم را به دیگران ثابت کنم، اما فقط باید خودم را به خودم ثابت می کردم.

کم کم فهمیدم چقدر خسته کننده است که پیروزی های من همیشه شامل چیزی می شد که دیگران فکر می کردند.

به خصوص زمانی این نکته ها برام مهم میشد که  یکی از دوستانم  به من یاد داد که این شخصیت "من به تو نشان خواهم داد" چقدر بی فایده است.

او نویسنده ای درخشان بود و در ابتدا همان ترس هایی را داشت که من داشتم. مردم در مورد ما چه فکری می کردند؟

آیا آنها ما را دوست داشتند؟

به ما احترام می گذارند؟

آیا آنها از بالا به ما نگاه می کردند زیرا ما به اندازه آنها مشهور نبودیم؟ یا بدتر، چون کار ما به خوبی بقیه نویسنده ها نبود؟

در واقع داشتیم برای ثابت کردنِ ارزشمان و اینکه همه آن را ببینند تلاش می کردیم.

و یک روز، دوست نویسنده ام راه حلی پیدا کرد که برایم جالب بود و تعجب آور!

راه حل او برای معضل "من به شما نشان خواهم داد" بسیار متفاوت از راه حل من بود.

به جای نگه داشتن تنها نیروی کاری که داشت، او را کنار گذاشت و دیگر به دنبال نیروی کار نرفت. آخر می گفتند باید یکی باشد کارهای اداری و تلفنهایت را انجام دهد، ضمناً کلاس هم دارد!(ظاهراً همین  یکی از آن "به شما نشان خواهم داد" ها بود)

او به جای انتشار کتابش توسط یک ناشر بزرگ، به یک انتشارات کوچک رفت.

کتابش را در تیراژ کوچکتر منتشر کرد.

خودش برای معرفی کتابش تلاش کرد.

او به جای اینکه به مهمانی های پر هزینه برود در خانه ماند تا بنویسد

و او چیزی را داشت که به آن نیاز داشت، نه اینکه برای نیاز و نگاه دیگران تلاش کند

توجه ام به تدریج به او جلب شد.

و به خاطر پیروی از راه خودش، به خاطر مقاومت سرسختانه در برابر درخواست تایید دیگران تحسینش کردم.

هفته پیش، یک رمان کاملا جدید به کسی دادم تا بخواند. البته، نگران بودم او درباره کتاب چطور فکر می کند.
می خواستم کامل باشد می خواستم ارزشم را به او ثابت کنم. دوباره ماجرای همان استاد در ذهنم تکرار شد که نکنه این هم مثل اون استاد من را مایوس کند!
چیزی که واقعا با خودم می گفتم این بود که، "لطفا مرا وادار به تسلیم نکن چونکه به اندازه کافی خوب نیستم"،
اما به خودم که آمدم دیدم این جمله نظر او نیست؛ تنها کسی که واقعا می توانست مرا وادار به این فکر کند خودم بودم! نه دیگران
 سوال پایانی: اگر با مفهوم تله ها و طرحواره ها آشنا هستید کدام یک از تله ها را در شخصیت اصلی داستان فعال دیدید؟

 

پذیرش کلینیک:77249607      09036019760(پیام گیر واتس اپ و پیامک)

نشانی: انتهای آیت شمالی- خیابان فرجام-بعد از میدان صد-ساختمان پزشکان نگین-طبقه5-واحد20

مشاوره تلفنی، حضوری




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد