کلینیک مشاوره و روانشناسی  شرق تهران(امین میرموسوی)77249607

کلینیک مشاوره و روانشناسی شرق تهران(امین میرموسوی)77249607

با مجوز از سازمان نظام روانشناسی و مشاوره- تحت مدیریت امین میرموسوی( روانشناس مناطق عملیاتی جنوب کشور-شرکت نفت) مشاوره آنلاین، تلفنی و حضوری، خدمات تخصصی زوج درمانی و مشاوره همسران
کلینیک مشاوره و روانشناسی  شرق تهران(امین میرموسوی)77249607

کلینیک مشاوره و روانشناسی شرق تهران(امین میرموسوی)77249607

با مجوز از سازمان نظام روانشناسی و مشاوره- تحت مدیریت امین میرموسوی( روانشناس مناطق عملیاتی جنوب کشور-شرکت نفت) مشاوره آنلاین، تلفنی و حضوری، خدمات تخصصی زوج درمانی و مشاوره همسران

سایه های شب

نوشته: میرموسوی(مشاور و موسس کلینیک)


سایه های شب!


طوری گام بر می داشت، که نمی شد فهمید که ذوق دارد یا نفرت، ناراحت است یا خوشحال، اگر ناراحت بود که این اندازه به خودش نمی رسید، گام هایش سریعتر بود، شاید بی تاب دیدن من است. اما اینگونه به نظر نمی رسید. چه قدر اطراف را نگاه می کرد! و به آسمان...! خوب می دانستم نگاه به آسمان برایش احساس خوبی دارد به خصوص وقتی مهتاب از پس ابرها بیرون خزیده باشد. خدایا چی فکر می کرد؟چه بد که نمی توانستم بفهمم چه حسی دارد، البته پالتویی که پارسال، یکی از همین شبهای نخستین زمستان خریده بودم تنش بود ولی بازم قانع نمی شدم و تا رو به رویش قرار نمی گرفتم نمی توانستم بفهمم. کنجکاوی ام گل کرده بود؛ راه رفتنش را از پس نرده های پارک آرام آرام دنبال می کردم، تا انتهای نرده ها، درست همان تقاطعی که روز آشنایی همانجا همدیگر را دیدیم. 

او متوجه حضور من در این سوی نرده های پارک نشده بود، مایل نبودم صدایش کنم؛ من هم گام هایم را آرام کردم؛ بالاخره این مسیر سرد و یکنواخت، این نرده ها و پارکی که سردیش حس بی رحمی زمستانِ پیش رو را تداعی می ساخت، به اتمام رسید، وزش باد سرد، حس خوبی نمی داد، انگار دو مسافر سرمازده را بدرقه می کرد. 

سایه های درختان چهره مرا پوشانده بود اما نور چراغ کنارخیابان و مهتابی که از لابه لای ابرها روی صورت او تابیده بود چهره اش را از همیشه روشن تر، زیباتر و البته مصمم تر نشان می داد. مصمم برای چه !؟ قدم به قدم که نزدیک تر شد شوقش را کمتر حس می کردم، چرا این قدر سرد!؟ این سایه های لعنتی درختان تمامی نداشت. کمی نزدیکتر شدیم، با صدایی که برایم ناآشنا و نخراشیده بود گفت: هنوز هم منتظری من تو رو سلام کنم، مرد!؟ 

احساس کردم به طعنه گفت. گلویی صاف کردم و بادی به غب غب انداختم، گفتم: سـ سـ.. سلام، سلامتی میاره، چه فرقی می کنه؟ مهم اینه که دلها یکی باشه. با چشمانی گرد، پر از خشم و صورتی ناگهان برافروخته پاسخ داد: 

از این پس دل من یکی هست برای خودم، لطافت دل را نمی توان به کسی سپرد که دلش بارها با دیگران تقسیم شده تنها نشانی که من ساده دل باور کردم همین پالتویی بود که هدیه دادی.

از تنش درآورد و به سویم پرتاب کرد؛ سست شدم، با خودم می گفتم یعنی چه کسی؟ چطور؟ چی شد که فهمید؟همین که آمدم خودم را جمع و جور کنم، پشتش را به من کرد و راهش را کشید و رفت. صدایش کردم: اااااا سرما... سرما استخوان سوز است حداقل پالتو رو تنت کن... صدای نحیفی شنیدم که به خنده تلخی گفت: خشمی که سراپای وجودم را فراگرفته مرا گرم و به مقصد می رساند و سرمای استخوان سوز، بِه از داغِ دلی است که در این رفاقت شوم، گداخته شود... و.... مهتاب دوباره پشت ابرها خزید.