کلینیک مشاوره و روانشناسی  شرق تهران(امین میرموسوی)77249607

کلینیک مشاوره و روانشناسی شرق تهران(امین میرموسوی)77249607

با مجوز از سازمان نظام روانشناسی و مشاوره- تحت مدیریت امین میرموسوی( روانشناس مناطق عملیاتی جنوب کشور-شرکت نفت) مشاوره آنلاین، تلفنی و حضوری، خدمات تخصصی زوج درمانی و مشاوره همسران
کلینیک مشاوره و روانشناسی  شرق تهران(امین میرموسوی)77249607

کلینیک مشاوره و روانشناسی شرق تهران(امین میرموسوی)77249607

با مجوز از سازمان نظام روانشناسی و مشاوره- تحت مدیریت امین میرموسوی( روانشناس مناطق عملیاتی جنوب کشور-شرکت نفت) مشاوره آنلاین، تلفنی و حضوری، خدمات تخصصی زوج درمانی و مشاوره همسران

بهانه هایی برای خیانت

امین میرموسوی(مشاور موسس کلینیک)


بهانه هایی برای خیانت

بسیاری از افراد بهانه های مختلفی برای خیانت خود می آورند و صرف نظر از کاری که انجام داده اند خود را متقاعد می کنند که کار اشتباهی انجام نمی دهند و ازدواج آنها به بن بست رسیده است.

اغلب افراد( به خصوص مردان) از کار خود با جمله هایی مثل زیر دفاع می کنند


اشکال شوخی و خنده با زنان چیه؟ من که با آنها به رختخواب نرفتم ، سکس که نکردم، پس خیانت نیست.

اگر همسر من به لحاظ جنسی نیازهای مرا حمایت نکند این حق من است که سراغ زنان دیگری بروم

من که نفر سوم رو دوسش ندارم فقط برای سکس پیشش میرم... پس خیانت نیست. چون من زنمو دوس دارم.


این مردان  کارشان را کم اهمیت نشان می دهند  

ادامه مطلب ...

خــیـــــانــــت

امین میرموسوی(مشاور و موسس کلینیک)

خــیـــــانــــت



وقتی تجربه خیانت پیش می آید، یک خانواده و حتی اطرافیان به شدت دچار پریشانی می شوند. همسر خیانت دیده با واقعیت رابطه نامشروع، فریب کاری ها، پنهان کاری ها کلنجار می رود و اینکه اگر ارتباط ترمیم نشود، طلاق پیش روی یک خانواده است.

در این میان، کودکان تحت تاثیر غصه های والدین قرار می گیرند. بچه ها در مورد احساس عدم امنیتی که احساس می کنند، غصه دار می شوند، اگر طلاق اتفاق بیفتد، کودکان کمبود های بیشتری را تجربه می کنند.


ممکن است محل سکونت تغییر کند، مدرسه عوض شود؛ یقینا دوستهای کودکان تغییر می کنند، در نتیجه موقعیت جدید، کاملا غریب به نظر می رسد. قاعدتا کودک مجبور می شود با یکی از والدین زندگی کند یا گاها با پدر بزرگ و مادر بزرگ، که یکی بدترین صدمه را می زند.


حال که کودکان نیاز به موقعیتی دارند تا خود را با مشکلات سازگار کنند، چنین چیزی به عنوان یک سپر محافظتی اصلا وجود ندارد، تازه خودش را یکه و تنها در شرایط کاملا جدید و ناآشنا پیدا می کند.

هنوز فاجعه سازیِ این خانواده ها تمام نشده و داستان ادامه دارد!


دو تراژدی با یک سرنوشت :


اگر والدین درگیر لجبازی و اثبات حق به جانب بودن خود باشند کودک را ناخواسته وارد مثلث می کنند. مثلث در خانواده یعنی، یکی از والدین سعی می کند با یکی از بچه ها ائتلافی علیه والد دیگر تشکیل دهد؛

تراژدی دوم این است که والد خیانت کرده اگر اکنون با معشوقه خود زندگی می کند درصدد بر آید فرزند خودش را مجبور به ارتباط و سازگاری با معشوقه کند.

سرنوشت هر دو جز پرورش کودک عصبی، پرخاشگر و یا منزوی چیز دیگری نیست.


پذیرش کلینیک: 02177249607

نشانی ما: میدان رسالت- خیابان هنگام- خیابان فرجام- بعد از میدان صدم- ساختمان پزشکان نگین-طبقه 5 واحد 20


 

سایه های شب

نوشته: میرموسوی(مشاور و موسس کلینیک)


سایه های شب!


طوری گام بر می داشت، که نمی شد فهمید که ذوق دارد یا نفرت، ناراحت است یا خوشحال، اگر ناراحت بود که این اندازه به خودش نمی رسید، گام هایش سریعتر بود، شاید بی تاب دیدن من است. اما اینگونه به نظر نمی رسید. چه قدر اطراف را نگاه می کرد! و به آسمان...! خوب می دانستم نگاه به آسمان برایش احساس خوبی دارد به خصوص وقتی مهتاب از پس ابرها بیرون خزیده باشد. خدایا چی فکر می کرد؟چه بد که نمی توانستم بفهمم چه حسی دارد، البته پالتویی که پارسال، یکی از همین شبهای نخستین زمستان خریده بودم تنش بود ولی بازم قانع نمی شدم و تا رو به رویش قرار نمی گرفتم نمی توانستم بفهمم. کنجکاوی ام گل کرده بود؛ راه رفتنش را از پس نرده های پارک آرام آرام دنبال می کردم، تا انتهای نرده ها، درست همان تقاطعی که روز آشنایی همانجا همدیگر را دیدیم. 

او متوجه حضور من در این سوی نرده های پارک نشده بود، مایل نبودم صدایش کنم؛ من هم گام هایم را آرام کردم؛ بالاخره این مسیر سرد و یکنواخت، این نرده ها و پارکی که سردیش حس بی رحمی زمستانِ پیش رو را تداعی می ساخت، به اتمام رسید، وزش باد سرد، حس خوبی نمی داد، انگار دو مسافر سرمازده را بدرقه می کرد. 

سایه های درختان چهره مرا پوشانده بود اما نور چراغ کنارخیابان و مهتابی که از لابه لای ابرها روی صورت او تابیده بود چهره اش را از همیشه روشن تر، زیباتر و البته مصمم تر نشان می داد. مصمم برای چه !؟ قدم به قدم که نزدیک تر شد شوقش را کمتر حس می کردم، چرا این قدر سرد!؟ این سایه های لعنتی درختان تمامی نداشت. کمی نزدیکتر شدیم، با صدایی که برایم ناآشنا و نخراشیده بود گفت: هنوز هم منتظری من تو رو سلام کنم، مرد!؟ 

احساس کردم به طعنه گفت. گلویی صاف کردم و بادی به غب غب انداختم، گفتم: سـ سـ.. سلام، سلامتی میاره، چه فرقی می کنه؟ مهم اینه که دلها یکی باشه. با چشمانی گرد، پر از خشم و صورتی ناگهان برافروخته پاسخ داد: 

از این پس دل من یکی هست برای خودم، لطافت دل را نمی توان به کسی سپرد که دلش بارها با دیگران تقسیم شده تنها نشانی که من ساده دل باور کردم همین پالتویی بود که هدیه دادی.

از تنش درآورد و به سویم پرتاب کرد؛ سست شدم، با خودم می گفتم یعنی چه کسی؟ چطور؟ چی شد که فهمید؟همین که آمدم خودم را جمع و جور کنم، پشتش را به من کرد و راهش را کشید و رفت. صدایش کردم: اااااا سرما... سرما استخوان سوز است حداقل پالتو رو تنت کن... صدای نحیفی شنیدم که به خنده تلخی گفت: خشمی که سراپای وجودم را فراگرفته مرا گرم و به مقصد می رساند و سرمای استخوان سوز، بِه از داغِ دلی است که در این رفاقت شوم، گداخته شود... و.... مهتاب دوباره پشت ابرها خزید.